تک درخت...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

 

تک درخت...(آریو بتیس)

افکارم به صورتم شلاق می زنند.دارم مثل همیشه خودم را مجازات می کنم.
جرمم را نپرسید.بالاترین گناه من ،وجود خودم است که در بیابان بی آب و علف دور از بوسه ی ابرهای آسمان روییده ام.
این تمام چیزی بود که بر کاغذ مچاله شده ی سیگارش نوشت،سپس برخاست ،آن وقت صبح در پارک به جز پاییز و چند کلاغ ،کس دیگری نبود.حتی خورشیدهم با بی میلی رو نشان می داد،لحاف چرکتاب خاکستریش را دورش پیچیده بود تا زیاد نور و گرمایش هدر نرود.
مرد می دانست ، آنجا ایستادن گره ای از مشکلاتش باز نخواهد کرد،آرام وسنگین گام برداشت،وهربار که پایش را فرود می آورد،صدای ضجه ی برگی فرتوت بر سرش آوار می شداماگوشهایش آنقدر از حرفهای بیهوده پر بودند که جایی برای اعتنا به این عجز ولاوه ها نداشته باشند.
به خصوص اینکه چند ماهی میشد،ناشر پیر مرده بود وجوانی که جایش نشسته بود،حرف آخر را زده بود.
_حضرت استاد دیگر برای این چیزها خواننده ای وجود ندارد،می فهمیدکه؟،کمی فیتیله ی آن موضوعات را بالا بدهید بد نیست،می فهمید که؟....درد را همه می دانند،آن چیز که عیان است...می فهمید که؟...
در انتهای پارک ،دخترکی معتاد در برابرش دست نیاز دراز کرد.دستی در بین موهای نقره ای اش کشیدو به چشمهای عاری از زندگی آن موجود بیچاره خیره شد و سپس تنها داراییش را که یک اسکناس دوهزار تومانی بیشتر نبود،به او داد.
دوباره به راه افتاد،اینبار با هر قدم ،بیشتر از دور و برش دور می شد آنقدر دور که حتی جوانی اش ،عشقی راکه به خاطر هدفش ، دوران خوش کودکی اش وآغوش مهربان وبی منت مادرش را که در غبار ثانیه ها گم کرده بود،لمس کرد.
گاهی از خودش می پرسید:بهتر نبود راه دیگری را انتخاب می کردم؟
اما پاسخی به خودش نمی دادیا شایدپاسخی نبود که به خودش بدهد.
آسمان که دست ودلباز شدفرصت خوبی بود که کسی اشکهایش را نبیند،در آن همهمه وشلوغی که هرکس با سرعت به دنبال جایی برای فرار از باران می گشت ،با فراغ بال ،یک دل سیر با ابرها همراهی کرد.
لباسهایش خیس وسنگین شده بودند اما گامهای سنگینش خیال ایستادن نداشتند.هرگام را به دنبال گام بعدی روانه می کرد وآنقدر رفت تا شهر را با مردمان خودخواه و همیشه گرسنه اش پشت سر گذاشت.
سر سبزی آن حوالی تنها توهمی بود که از دوران کودکی برایش به یادگار مانده بود.حواسش را که جمع کرد تنها یک تک درخت خشکیده را در دور دستها دید.
با آخرین رمق هایش خودش را به تنه پوسیده ی درخت رساند و پشت به درخت تکیه داد ونشست.
خورشید سست وکرخت ،داشت کم کم بساطش را جمع می کرد.
بعدها شنیدم که اوهم همراه با تنه ی درخت موریانه زدو ازدرون تهی شد...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت10:34توسط امیر هاشمی طباطبایی | |